کنار جاده همانطور که به چوب دستیش تکیه داده بود، دست تکان می داد، به راننده گفتم: " وایستا فکر کنم آب میخاد" از ماشین پیاده شدم ، رفتم طرفش...
سلام پدرجون خوبی؟ آب میخاید یا جای میخاید برید؟
به سرتاپای من نگاهی انداخت، از نگاهش معلوم بود مرا شناخته است! این را از برق چشمانش می شد فهمید! با خودم گفتم اگر نشناسی باز هم کارت را راه میندازیم... سرش را بالا گرفت و همانطور که دست های پینه بسته اش رو از دستم جدا می کرد گفت؛ "خیلی وقته منتظرتونم! گفتم منتظر من یا ماشین؟ "
گفت؛ منتظر شما حاج اقا ! از این حرفش تعجب کردم و ذهنم پر شد از سؤال های جور واجور، پیش خودم گفتم حتما از نداری و گرفتاری پیش من آمده یا اینکه رفقای جهادی چیزی گفتند...
خلاصه...؛ گفت بی ادبی هست ولی چند لحظه میخام وقت شمارو بگیرم و باشما کار دارم، بعد بدون مقدمه دستم رو گرفت، مرا کنار کشید و طوری که راننده نبیند پلاستیک مشکی که دستمالی پارچه ای داخلش پیچیده شده بود را در دستم جا داد. بعد با شرم و خجالت و با آن لهجه شیرین خراسانی گفت "خیلی وقته نیت کردم برای حضرت زهرا کاری بکنم! اگه شد با این یه کار کوچیک برای حضرت فاطمه بکنید."
سرش پایین بود دستش رو از دستم کشید و زیر لب صلوات می فرستاد و رفت...
رفتنش را نظاره میکردم، گیج شده بودم، پیرمرد که معلوم بود چوپان روستا است، همونطور که دور میشد به آسمان نگاهی کرد و آستینش را روی صورتش کشید.
یاد بچگی هایم افتادم یاد وقت هایی که پیش مادرم اشک هایم را با آستینم پاک می کردم...
وقتی پلاستیک را باز کردم بوی عطر فضا را پر کرد! حدود پانصد هزار تومان داخل دستمال بود! به دستمال و حتی اسکناس ها عطر زده بود...
مطمئنم گوسفندش را فروخته، گوسفندی که حتما اندک سرمایه اش بوده...
+گاهی غبطه خوردن گلوی آدم رو به درد میاره من هنوز گلوم درد میکنه...